گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

نز خدایم میتوان بگریختن

نز خودی نیزم توان بگسیختن

زین تردد روز و شب کار من است

ناله و زاری و شور انگیختن

مانده ایم اندر تزلزل روز و شب

گه بحق گاهی بخلق آویختن

عذب شیرین ریخت در ملح اجاج

تا چه حکمت بود از این آمیختن

نیست ای سالک در این ره چاره ای

نفس سرکش را، بجز خون ریختن

کار هر کس نیست شمشیر جدال

بر رخ نفس و هوا آهیختن