گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

تا بکی همراهی این عقل سرگردان کنم

عقل را امشب بپای خم می قربان کنم

من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق

بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم

مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد

بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم

این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم

بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم

گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار

تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم

دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند

من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم

داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز

عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم

بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا

فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم

 
sunny dark_mode