گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

بستهٔ دام رنج و عنایم

خستهٔ درد فقر و فنایم

سفتهٔ دست کرب و بلایم

خشک شاخی، نه بر، نی نوایم

چیستم؟ کیستم؟ از کجایم؟

ناتوانی ز ره باز مانده

بنده‌ای خواجه از پیش رانده

دیو و غولم سوی خویش خوانده

نفس شومم به هر سو کشانده

بند بنهاده بر دست و پایم

رانده از خلد مانند آدم

چون سلیمان ز کف داده خاتم

نزد اصحاب کهف از سگی کم

چیستم؟ کیستم؟ ننگ عالم

چند پرسی ز چون و چرایم

آستانی به در سر نهاده

حلقه‌ای چشم بر در نهاده

بنده‌ای دل به داور نهاده

چون قلم سر به خط بر نهاده

تا کند تیغش از تن جدایم

نیست جز فقر در طیلسانم

نیست جز عجز طی لسانم

سفله‌تر از همه ناکسانم

راست گویم خسی از خسانم

برده زین سو بدان سو هوایم

گر بلندی دهد، آسمانم

ور به پستی نهد، آستانم

خود به خود من نه اینم نه آنم

هر چه گوید چنانم، چنانم

هم ازو درد و هم زو دوایم

من ز خود هست و بودی ندارم

من ز خود ربح و سودی ندارم

من ز خود تار و پودی ندارم

من که از خود نمودی ندارم

بیخودانه چه سان خود نمایم

سال‌ها در جهان زیستم من

ره نبردم که خود کیستم من

چند پرسی ز من چیستم من

نیستم نیستم نیستم من

کز عدم زی فنا می‌گرایم

بنده را پادشاهی نیاید

از عدم کبریائی نیاید

بندگی را خدائی نیاید

از گدا جز گدائی نیاید

من گدا من گدا من گدایم

بنده‌ام گر به خویشم بخواند

رانده‌ام گر ز پیشم براند

آستانم چو بر در نشاند

پاسبانم چو بر ره بماند

هر چه گوید جز او را نشایم

گوئی اندر خم صولجانش

گردی اندر ره آستانش

کمترم از سگ پاسبانش

بنده‌ام بر در بندگانش

این بسنده است فرّ و بهایم

گر بخواند به خویشم، فقیرم

ور براند ز پیشم، حقیرم

گر بگوید امیرم، امیرم

ور بگوید بمیرم، بمیرم

بندهٔ حکم و تسخیر رایم

ای که جوئی تبار و نژادم

ز آتش و آب و از خاک و بادم

من نخستین دم از خاک زادم

زادهٔ خاک و خاکی نهادم

هر نفَس جبهه بر خاک سایم

از عدم حرف هستی نشاید

دعوی کبر و مستی نشاید

خاک را جز که پستی نشاید

از فنا خودپرستی نشاید

من فنا من فنا من فنایم

دیوی اندر به پیرامن من

ماری اندر به پیراهن من

ز آتشی شعله در دامن من

برقی افتاده در خرمن من

سوخته جمله برگ و نوایم

سخت در دام تشویش مانده

یک قدم پس یکی پیش مانده

خسته و زار و درویش مانده

بینوا با دل ریش مانده

ای خدا ره سوی خود گشایم

مست و بیهوش و دیوانه‌ام من

روز و شب گرد ویرانه‌ام من

نه ز حرم نی ز میخانه‌ام من

از خرد سخت بیگانه‌ام من

با سگ کوی او آشنایم

هر نفس می‌فرستد دو عیدم

هر زمان داده رجع بعیدم

گه شقی سازد و گه سعیدم

کرده میقات یوم الوعیدم

داده میزان یوم الجزایم

قبضه‌ای از دو عالم سرشته

خاک و افلاک و دیو و فرشته

سرّ وحدت در این قبضه هشته

اسم اعظم بر او بر نوشته

گر خبر خواهی از مبتدایم

ساخته جسم و جانم زِ دو جهان

در نهادم نهاده دو کیهان

در دو گیتی چه پیدا چه پنهان

کرده انموذجی نک منم هان

ساخته جام دو جهان نمایم

بر زبان عقده‌ای همچو موسی

کرده مرغی ز گِل همچو عیسی

در دل حوت چون پور متی

نسخه اصلی آیات کبری

معجزات همه انبیایم

راز تورات و انجیل و فرقان

سرّ تنزیل و تأویل قرآن

هم در انگشت مهر سلیمان

هم به کف چوب موسی بن عمران

گه عصا و گهی اژدهایم

من یکی نیستم صد هزارم

گر به یک میزر و یک ازارم

از عدد واحد است اعتبارم

در مراتب فزون از شمارم

بی‌خبر ز ابتدا، انتهایم

پیرو امر و نهی کتابم

بندهٔ شاه مالک رقابم

پای اگر بر سر آفتابم

سر به پای سگ بوترابم

خاک راه شه دین رضایم

گر به صورت حقیر و کهینم

من به معنی کتاب مبینم

از نژاد بزرگان دینم

شیعهٔ صالح المؤمنینم

بندهٔ خاتم الاوصیایم

ای ظهور جلال خدائی

نی خدائی نه از حق جدائی

ملک ایجاد را ناخدائی

امر حق را تو حرف ندائی

من چه گویم که رجع الصدایم

بنده‌ام، ره به جائی ندارم

عقل و تدبیر و رائی ندارم

در سر از خود هوائی ندارم

ره به دولت‌سرائی ندارم

درگه دوست دولت‌سرایم

بنده‌ام عاجز و خسته بسته

بر در خانهٔ دل نشسته

در به روی همه خلق بسته

تار الفت به یک ره گسسته

غیرت خواجه از ما سوایم

بنده‌ام با دو صد عیب و علت

عجز و خواری و زاری و ذلت

با همه شرمساری و خجلت

ای خداوند اقبال و دولت

نیست جز بر درت التجایم

من اگر با تو همراه باشم

از دل خویش آگاه باشم

در ره بندگی شاه باشم

در صف کان لله باشم

تو مرائی اگر من ترایم

عشق را ذوق مستانه خوشتر

ذوق مستی ز دیوانه خوشتر

چشم ساقی ز پیمانه خوشتر

با خیال تو ویرانه خوشتر

صد ره از سدرة المنتهایم

باغ جنت مثالی ز رویت

حوض کوثر دمی از سبویت

چشمه خضر آبی ز جویت

هر سحرگه رساند ز کویت

مژدهٔ وصل، باد صبایم

چشم جادوی خون‌خوار داری

تیغ مژگان خون‌بار داری

همچو من کشته بسیار داری

تا ز قتلم چه انکار داری

چون بود یک نظر خون‌بهایم

مستی باده‌نوشان ز جامت

هستی خرقه‌پوشان ز نامت

عاشقان سوی شرب مدامت

عارفان سوی ذوق پیامت

می‌زنند از دو سو مرحبایم

ای غمت مایهٔ شادمانی

یاد روی تو روز جوانی

وصل تو دولت جاودانی

تار زلف تو سبع المثانی

لعل دلجویت آب بقایم

وه که هم مهره هم مار داری

هم رطب بار و هم خار داری

خسته‌ها با دل زار داری

کشته‌ها بر سر دار داری

تا چه باشد ز تیغت سزایم

 
sunny dark_mode