گنجور

 
غزالی

روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».

و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».

و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.

و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».

یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.

و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode