گنجور

 
قوامی رازی

زلف تو شب است و روی تو روز

وصل تو چو روزگار نوروز

بر وصل تو «کس» نشد مظفر

بر دولت کس نگشت پیروز

گشتست دلم چو کبک جانباز

زلفین تو همچو باز کین توز

با زلف مگو که صید دل کن

سقا بچه را شنا می آموز

کردی دل بنده تیرباران

زان چشم کمان کش جهانسوز

تا چند زنی ز چشم آخر

بر جان برهنه تیر دل دوز

ای مهر گسسته دوش و رفته

بنشین و بیا و کین میندوز

تا چشم ستاره بار دوشین

خورشیدپرست باشد امروز

مادر به خجسته روز زاد است

آن روی چو خورشید دل افروز

گوئی که کدام روز بود است

آن روز که آفرین بدان روز

دیر است که «تا» دل قوامی

از زلف تو ساختست جان بوز

 
sunny dark_mode