گنجور

 
قطران تبریزی

برخیز و بمیخانه خرام ای بت کشمیر

می خور که بمی گردد اندوه جوان پیر

آن ناقد هر گوهر و آن کاشف هر راز

کز رطل همی خندد چون برق بشبگیر

گر بوی بسنگ آرد سنبل دمد از سنگ

ور گونه بقبر آرد شنگرف شود قیر

بر یاد یکی بار خدائی که تو گوئی

با نصرت هم پشت است با دولت همشیر