گنجور

 
قطران تبریزی

مرادی رسول آمد از نزد یارا

که نز یار یادآوری نزد یارا

دیار تو اینجاست لیکن تو گفتی

که دائم دیارم بود نز یارا

خوشا روزگارا که ما را بیک جا

خوشی بود و شادی شب و روز کارا

تو ماننده روزگاری که هرگز

نه پائی بیک حال چون روزگارا

من اندر غم وعده دیدن تو

کنم در دل خویش دائم شما را

تو از مهر من یکزمان یاد ناری

مگر مهربانی نباشد شما را

ز عشق توام عبهری گشت لاله

ز هجر توام چنبری شد چنارا

بچشم اندرون آب دارم چو آبی

بجان اندرون نار دارم چو نارا

چو مجنون ز نادیدن روی لیلی

کنم نوحه از دل بلیل و نهارا

مرا چند داری بدرد جدائی

دل اندر نهیب و تن اندر نهارا

من اینجا بزاری تو آنجا بشادی

منم زار و زار و توئی شاد خوارا

به پیغمبر دلبر خویش گفتم

که با من مکن بیش از این کارزارا

چو ز اندوه من کار او زار بینی

مر نیز ز اندوه او کار زارا

یکی تا رگشتم ز نادیدن تو

تو چندین بلا بر یکی تار ما را

تنم جای درد است و دل جای انده

به تن خوار و زارم بدل تار و مارا

تو او را بگو کای بهار دل من

که چون تو نباشد بت اندر بهارا

مرا بی تو همچون شرنگ است شکر

مرا چون خزانست بی تو بهارا

چو بوس و کنار تو یاد آورم من

کنم زاب دیده چو دریا کنارا

اگر یکدم از آتش دل برآرم

بگردون ردس دود دریا کنارا؟

ز غم جان برفتی ز تن گر نبودی

مرا شادی از خسرو نامدارا

سر شهریاران ابو نصر مملان

که نامش همی گم کند نام دارا

همیدون عدو را گل دولت او

ز محنت نشانده است در دیده خارا

اگر جود و فضل مجسم ندیدی

دو دیده بدیدار او برگما را

نه با دست او مال یابد محابا

نه با تیغ او چرخ دارد مدارا

اگر برگ گل بر خلافش ببویی

بمغز اندر آید ز گلبرگ نارا

مدار جهان آسمانست لیکن

ز فضل وی است آسمان را مدارا

ایا تاجداری که تا بود گردون

نیاورد مانند تو تاجدارا

هر آن سر که بر درگه تو نساید

سزا باشد ار باشدی تاج دارا

کسی کو خورد باده از هیبت تو

مر آن باده را مرگ باشد خمارا

ز جود تو و خوی تو روی گردون

بزرین نقابست و مشکین خمارا

پیاده شود دشمن از اسب دولت

چو باشی بر اسب سعادت سوارا

بر اسب سعادت سواری و داری

بدست اندرون از سعادت سوارا

بجز تخم رادی و نیکی نکاری

همیدون بمان و همیدون بکارا

که چون کار با آفریننده باشد

بجز تخم نیکی نیاید بکارا

چو خشم آوری آسمان را ببندی

ز دود دل بد سگالان بخارا

چو تو مجلس آرائی و جام گیری

ز تبریز زرین کنی تا بخارا

ایا شهریارا که مثلت نیاید

بر ادی و مردی بصد شهریارا

کزین بیش نتوانم اینجا نشستن

بطمع معاش و امید عقا را

که در مجلس طمع بسیار خوردم

بجام امید عقارش عقا را

الا تا بود گل چو رخسار دلبر

الا تا بنالد چو بیدل هزارا

تو مگذر ز گیتی و بگذار خرم

چنین عید میمون و خرم هزارا