گنجور

 
قصاب کاشانی

تا نگاه دل‌فریبش در نظر دارد مرا

ز آرزوی هر دو عالم بی‌خبر دارد مرا

گاه در اوج ترقی گاه در عین زوال

ذره‌پرور مهر رویش در نظر دارد مرا

من نمی‌دانم چه بد کردم که بخت واژگون

دور از این در چون دعای بی‌اثر دارد مرا

چشم مست ساقی از هر گردش پیمانه‌ای

ریزه الماس گویی در جگر دارد مرا

استخوانم توتیا گردید از پامال دهر

کو نسیمی تا چو گرد از جای بردارد مرا

روز و شب چون رشته تسبیح دست انداز عشق

در سراغ یار در صد رهگذر دارد مرا

دور ز آب و رنگ آن باغ و دلم گل می‌کند

این نهال خشک دائم بارور دارد مرا

چون فروغ شمع کافتد پرتوش شب‌ها در آب

عکس رخسار تو روشن تا سحر دارد مرا

کی کشم قصاب دیگر منت بال هما

سایه شمشیر او تا جا به سر دارد مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فضولی

عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا

چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا

مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل

هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا

نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک

[...]

صائب تبریزی

گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا

شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا

نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم

تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا

بس که دارم انفعال از بی وجودی های خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه