گنجور

 
قصاب کاشانی

به نوعی گرم رفت از سینه بیرون تیر مژگانش

که گل چون شعله سر خواهد زد از خاک شهیدانش

مرا وحشی‌نگاهی کرده سرگردان صحرایی

که چون ریگ روان دل می‌توان رفت از بیابانش

سواد دیده را از خاک پایی کرده‌ام روشن

که باشد سرمه چشم کواکب گرد جولانش

شود هر سبزه چون خطی به کف دست موسایی

به گلشن اوفتد گر سایه سرو خرامانش

برد یک‌باره از رخساره شب رنگ ظلمت را

اگر خورشید گیرد پرتو از شمع شبستانش

شهیدان را به قالب می‌دهد جان چون دم عیسی

نسیم صبح اگر برخیزد از طرف گلستانش

چو ابر رحمتش بر چار ارکان سایه اندازد

کند سیراب کشت دهر را یک قطره بارانش

چراغ بزم نه افلاک و شمع هفت منظر شد

از آن روزی که ماه افکند خود را در گریبانش

ز عکس پرتو او شد چراغ نه فلک روشن

شب معراج چون گردید طالع ماه تابانش

شفیع روز محشر ماهروی والضحا یعنی

محمد آنکه ایزد بود در قرآن ثناخوانش

شب عید است قصاب این‌قدر استادگی تا کی

قدم نه پیش کامشب می‌توان گردید قربانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه