گنجور

 
قاآنی

بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد

که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد

عجب ز سادگی سرو بوستان دارم

که پیش قامت موزونت از زمین خیزد

قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر

ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد

کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی

بهشتی از سر سودای حور عین خیزد

ز هر زمین ‌که فتد عکس عارض تو برو

قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد

همه خدای‌پرستان سفر کنند به چین

چو ترک ‌کافر من ‌گر بتی ز چین خیزد

«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند

که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد

و‌لی به آهوی چشمت قسم ‌که نگریزم

هزار لجه نهنگم ‌گر ازکمین خیزد

بدا به حالت ابلیس ‌‌کاو نمی‌دانست

که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد

بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد

به ناله‌یی که مرا از دل حزین خیزد

چو شرح‌ گوهر اشکم دهد به جای حروف

ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد

به قد همچو کمانم مبین ‌که هردم ازو

چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد

چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه

اثر کند که قران تو بی‌قرین خیزد

ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو

طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد

مدام از نی‌ کلکم‌ که رشک نیشکرست

به وصف لعل تو گفتار شکرین‌ خیزد

بدان رسیده‌ که بر طبع خویش رشک برم

کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد

سزد که سجده برم پیش طبع‌ قاآنی

کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد

علی‌که‌ گر کندش‌ مدح طفل ابجدخوان

ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد

شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت

هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد

اگر بر ادهم ‌گردون ‌کند به خشم نگاه

نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد

به روی زین جو نشیند‌ گمان بری‌ که مگر

هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد

شبیه پیکر یکران اوست‌ کوه ‌گران

زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد

شها دوبینی ذات تو و رسول خدای

نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد

به روز عرض سخا صد هزار گنج‌ گهر

ز آستین تو ای شاه راستین خیزد

به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط

زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد

به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان

ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد

به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی

کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد

هزار بار به نسبت از آن بود کمتر

که روز معرکه از پشه‌یی طنین خیزد

برای آنکه ترا روز و شب سلام‌کنند

ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد

مخالفان ترا هر زمان به جای نفس

ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد

ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو

چنان غریب‌ که ‌گوهر ز پارگین خیزد

تو آن شهی‌ که ‌گدایان آستان ترا

هزار دامن ‌گوهر ز آستین خیزد

گدای راه‌نشینم ولی به همت تو

یسار گنج‌ گهربارم از یمین خیزد

شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق

که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد

چنان به یک نظر لطف بی‌نیازش‌کن

که از سر دو جهان از سر یقین خیزد

هزار سال بقا باد دوستان ترا

به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد