گنجور

 
قاآنی

ای به از روز دگر هر روز کارت

باد بهروزی قرین روزگارت

روز بارت‌کت فتد در پره‌گردون

گردن‌گردان بود در زیر بارت

آشکارا بر نهانی پرده پوشد

راز پنهان پیش رای آشکارت

رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده

چون بر اسب پیلتن بیند سوارت

درگهت را چرخ باشد پرده‌داری

زان جدا از در نگردد پرده‌ دارت

ابر و دریا در شمار قطره ناید

درکجا در پیش بذل بیشمارت

باد رفتار است خنگ خاک توشت

آتشین فعل است تیغ آبدارت

لاغران فربه ز بازوی ثمینت

فربهان لاغر ز شمشیر نزارت

خصم‌گردون زیرپای خویش خواهد

زان به پای خود رود بالای دارت

ای یسار خلق‌گیتی از یمینت

ای یمین اهل دوران از یسارت

بر تو چونان بر سلیمان پیمبر

کرده اقرار بزرگی مور و مارت

شیرگردون روبهی پیشت نماید

تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت

بس که رستم بر برادر بذله خواند

گر ببیند چاه ویل‌ کارزارت

بس‌که بر تیر گزین تحسین فرستد

گر به هیجا بنگرد اسفندیارت

روح دارا زان دو محرم شاد گردد

گر بیند خنجر پهلو گذارت

عزم نخجیر غزال چرخ می‌کن

غُرم صحرایی نمی‌زیبد شکارت

زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش

تا نیاید آسمان در زینهارت

خواست میزان فلک فهمت بسنجد

دید چون پیر خرد کامل عیارت

آب تیغت آتش کین برفروزد

باد وش در جان خصم خاکسارت

در بنای لاجوردی سقف‌گردون

بس خلل افتد ز حزم استوارت

خسروا وصفت حبیب از جان سُراید

تا فتد مقبول رای کامکارت

لیک چون و صفت ندارد انحصاری

سازد اکنون از دعا رویین حصارت

تا کند هر شام دامن پر ز گوهر

آسمان‌گوهری بهر نثارت

بهر بذل سائلان خالی مبادا

ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت