گنجور

 
قاآنی

یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون

سست وفا وسخت دل خردقضیب و گردکون

چون به رخ افکنم‌ گره‌ کای پسر و بیا بده

هیچ نگویدم‌ که چه هیچ نپرسدم‌ که چون

کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تا کمر

آن یک چون خیار تر این یک کوه بیستون

سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد

از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون

هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش

شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون

چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او

ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون

بود دو سال بیشتر تا که ‌کشیدمش ببر

حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون

ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سرب‌ء

تات ز خاطر حزین انده غم برد برون

ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی

نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون

گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق

کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون

ساده ‌گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود

همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون

هردم با قلندران نوشد ساغر گران

تا دل عشق‌پروران دارد غرق موج خون

ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش

پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون

چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم

کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون

پند مرا به جان‌ شنو دل بنه بر نهال نو

تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون

زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم

عربده‌اش زیادکم آشتیش بسی فزون

بیش ز مه جمال او کم به شماره سال او

تا به‌گه وصال او چیره تو باشی او جبون

بی‌رم و طمه و لگد خم ‌کنیش‌ چو دال قد

زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

صبح دمید و روز شد، شمع به گوشه نه کنون

شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون

ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من

تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون

گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو

[...]

یغمای جندقی

چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون

توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون

هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون

سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون

صفایی جندقی

گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون

پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون

کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون

باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه