گنجور

 
قاآنی

آوخ آوخ‌که شد پسرعم من

مایهٔ رنج و محنت و غم من

من شده شادی مجرّد او

او شده غصهٔ مجسم من

هم ز من عشرت پیاپی او

هم از و غصهٔ دمادم من

هرچه از من به دیگرن بخشد

شده از خرج‌کیسه حاتم من

من چو سهرابم اوفتادهٔ او

گشته او چیره دست رستم من

او ستمکار و من ستمکش او

من عزادار و او محرم من

پای من ایستاده تا هرجا

گر بسورست اگر به ماتم من

شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او

عالم او ورای عالم من

هر دم از باد او پریشانست

یک جهان خاطر فراهم من

لیک با این هه عزیزترست

از دل و دیدهٔ مکرم من

دست ازو برنمی‌توانم داشت

کاو بهر حال هست محرم من

خجلم زانکه خدمتی نشدست

به وی از عزم نامصمّم من

چشم دارم‌ که خوانمش‌ سگ خویش

شاه دوران خدیو اعظم من

شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست

درفشان نطق عیسوی دم من

آنکه گوید قضا نموده مدام

فتح ونصرت قرین پرچم من

شاه سیاره در خوی خجلت

از چه از شرم رای محکم من

عقل موسی و ذات من هرون

جود عیسی و طبع مریم من

گردن‌ گردنان هفت اقلیم

بستهٔ خم خام پرخم من

چون سلیمان تمام روی زمین

زیر خضرا نگین خاتم من

آسمان زی حریم من پوید

کعبه درگاه و لطف زمزم من

نی خدایم ولی خداوندم

ملک دوران فضای عالم من

نفخهٔ ‌لطف‌ من ‌بهشت‌ برین

شعلهٔ قهر من جهنم من

قدرم حکم محکمست ولی

تیغ هندی قضای مبرم من

خسروا ایدر از ستایش تو

قاصر آمد بیان ابکم من

به‌ که باشد دعای دولت تو

شیوهٔ خاطر مسلم من

باد یار تو تا به روز قیام

لطف پروردگار اعلم من