گنجور

 
قاآنی

تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن

داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن

گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز

بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن

تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین

قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن

رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم

نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن

شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار

بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن

چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د

چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن

ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا

بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن

هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط

هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن

چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض

چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن

در درون درع تاری پیکر رخشان او

جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن

از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش

از هراس برز او در تن مهان را بو مهن

تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او

طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن

هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن

جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن

گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین

بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن

ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال

ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن

ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان

چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن

شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان

شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن

هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای

تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن

وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان

نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن

تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان

با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن

یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک

راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من

من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم

ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن

خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال

بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن

این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز

خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن

آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ

ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن