گنجور

 
قاآنی

به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام

زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام

درآمد از درم آن گلعذار وز رخ و زلف

نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام

نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره

نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام

گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن

فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام

ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه

ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام

نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند

کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام

فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود

نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام

به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی

به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام

غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست

سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام

کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی

زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام

نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج

بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام

شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال

دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام

نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم

بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام

دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی

به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام

دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف

نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام

درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه

که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام

نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر

چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام

دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی

چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام

دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست

که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام

چو کار عشق بدینجا رسید دانستم

که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام

پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم

ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام

شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن

نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام

نه خوف همرهی نفس شوم امّاره

نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام

شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد

هزار پایه فروتر گرفته بود مقام

نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف

به چشم بینا بیند بسط خاک تمام

به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم

گرفته هریک از آنها به حیزی آرام

چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر

نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام

وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف

کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام

به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس

هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام

چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف

درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام

چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده

به پرده‌داری پروردگار کرده قیام

نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم

نه چارده که یکی شخص را چهارده نام

نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او

میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام

نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون

گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام

دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر

عروج یافت ز بهر شکستن اصنام

به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید

هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام

بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست

که دست خویشتنش خوانده داور علام

به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر

به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام

سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او

به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام

دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق

نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام

دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او

به دوش طلحت خود بار سیات انام

دگر محمدباقر که بر روان و تنش

رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام

دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود

به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام

دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش

پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام

دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست

چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام

دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او

نمانده در همه آفاق اسمی از آثام

دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او

طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام

دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او

فرشتگان همه بودند در قعود و قیام

دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن

که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام

بزرگوار خدایا بدین چهارده تن

که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام

که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی

خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام

گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم

برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام

درین قصیده قوافی مکررست ولی

به است لفظ مکرر ز نامکرر خام