گنجور

 
قاآنی

فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش

چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش

شبه‌سان حقه‌ای‌ کفتید و بپراکند درهایش

شب‌آسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش

من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی

که این دولاب مینایی چرا غم‌زاست دورانش

که ناگه حلقه بر درکوفت شیرین‌شوخ دیرینم

که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش

ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در

گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش

یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی

میی زان‌ سان‌ که رنگ لاله بود و بوی ریحانش

میی زانسان‌که چون لبریز بینی ساغری از وی

همه‌کان یمن پنداری وکوه بدخشانش

پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر

چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش

کُله پرتاب‌کرد از سر قبا بیرون نمود از بر

بناگه صبح صادق سر زد از چاک‌گریبانش

ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم

که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش

همی هر لحظه مروارید می‌بارید بر دامان

چنان‌کز اشک غلطان رشک عمان‌گشت دامانش

چنان هر لحظه خشم‌آلود برگردون نظرکردی

که‌گفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش

چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جان‌فرسا

که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش

گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش

گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش

بگفتمش از چه مویی ‌گفت ازین‌ گردون ‌گردنده

که‌گویی جز بخشت‌کینه ننهادند بنیانش

جفاگاهی بر احرارش ستم‌گاهی بر ابرارش

نه آگه‌ کس ز هنجارش نه واقف‌ کس ز سامانش

بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان

بود با شیر مردان‌ گربهٔ حیلت در انبانش

نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان

که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش

همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان

که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش

چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس‌ گهر سفتم

سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش

به پاسخ‌گفتمش ای ترک ترک شکوه‌ گوایرا

فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش

فلک آسیمه‌تر از ماست در محروسهٔ هستی

ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش

جهان را قبض و بسط اندر کف انسان‌که ایزد را

ز موجودی نیابی جلوه‌گر زآنسان‌کز انسانش

به چنگ انسان‌ کامل را فلک ‌گویی بود گردان

چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش

کتاب‌الله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت

گهی قرآن لقب فرموده یزدان‌گاه فرقانش

وجود مجمع‌البحرین انسانی بودکامل

که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش

صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان

به جای بای بسم‌الله هم انسانست عنوانش

مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش

که ممکن نست ادراکش‌که یارا نیست تبیانش

مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن

نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش

به خاک اندر بود مخزون‌کنوز حکمت بیچون

از آنست ابرش‌گردون به‌گرد خاک جولانش

یکی بیدا بود آدم‌که پیدا نیست اطرافش

یکی دریا بود انسان‌که ظاهر نیست پایانش

ملک‌ کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش

فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش

بگفت انسان‌کامل زین قباکایدون همی رانی

کرا دانی‌که درکف حل و عقد هر دوگیهانش

بگفتم صدر والاقدر روشن‌رای دریادل

که در یک شبرنی پنهان‌کنوز بحر عمانش

فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت

نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش

بود در شخص او پنهان همه‌گردون و اجرامش

بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش

فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی

گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش

بلی قلزم بجوشد چون‌که باشد خرد مجرایش

بلی ضیغم بکوشد چون‌که‌گردد تنگ میدانش

چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی

جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش

قضا تا شخص او آمد به‌گیتی غم خورد آری

خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش

وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری

بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش

فلک‌گویی نمی‌داند حدیث حفت الجنه

که چون دف می‌خورد گاهی قفا از چنگ دربانش

چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش

چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش

سلامت بین و استغنا که ارنی‌گو نشد هرگز

که عذر لن‌ترانی در رسد چون پور عمرانش‌

نگوید چون سلیمان رب هب‌لب از ادب لیکن

رسد بی‌منت خاتم ز حق ملک سلیمانش

خداوندا جهان با عنف و لطفت‌کیست بیماری

که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش

بود قدر تو قسطاسی‌که آمدکفه افلاکش

بود حلم تو میزانی‌ که چو سنگست ثهلانش

ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد

هر آن سرما که‌ گیتی هست در فصل زمستانش

به هر باغی‌ که بارد ابر جود گوهر افشانت

همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش

نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را

نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش

اگر ازگنج هستی یاوه‌گرددگوهر ذاتت

دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش

هرآنچ آن بر قضا مبهم‌کند ذات تو معلومش

هرآنچ آن بر قدر مشکل‌کند رای تو آسانش

خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش

رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش

خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی

بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش

کدامین فخر ازین برتر که‌ گوید آصفی چون تو

محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش

الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش

الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش

عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن

مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش

خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما

چنان روزی‌که باشد روز خمسین الف یک‌آنش