گنجور

 
فضولی

در دل لاله غمت آتش سودا انداخت

شمع را آتش سودای تو از پا انداخت

یافت از نکهت زلف تو خبر آهوی چین

نافه مشک خود از شرم بصحرا انداخت

تا ز دیدار تو مانع نشود چشم پرآب

خواب را در نظرم کشت بدریا انداخت

رشک رخسار تو زد بتکده ها را بر هم

آه من غلغله در گوش مسیحا انداخت

برگشادی بسخن صد گرهم چون سبحه

عقد دندان تو بر رشته تقوا انداخت

خواست آزار خود از ناوک آهم گردون

که غم عشق توام بر دل شیدا انداخت

سرورا از نظر انداخت فضولی چون ما

یک نظر هر که بر آن قامت رعنا انداخت

 
sunny dark_mode