گنجور

 
فضولی

گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست

تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست

نیست معلوم غم من همه عالم را

همچو من غمزده در همه عالم نیست

می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک

هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست

عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل

کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست

هر خم زلف تو جای دل سودازده ایست

نیست یک دل که دران سلسله پرخم نیست

هیچ کس را خبری نیست ز ذوق غم تو

سبب اینست که دردهر دلی خرم نیست

مگذران بی می و معشوق فضولی زنهار

حاصل عمر گرانمایه که جز یکدم نیست

 
 
 
خاقانی

سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست

سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست

کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را

کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست

خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او

[...]

خواجوی کرمانی

آن نگینی که منش می طلبم باجم نیست

وان مسیحی که منش دیده ام از مریم نیست

انک از خاک رهش آدم خاکی گردیست

ظاهر آنست که از نسل بنی آدم نیست

گرچه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن

[...]

کمال خجندی

گر مرا سر رود اندر غم جانان غم نیست

عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست

عهد بستی که دگر از تو نه بردارم دل

ترسم آنست که پیمان بنان محکم نیست

دارم از دست تو بسیار شکابت لیکن

[...]

ناصر بخارایی

من دگر دم نزنم گر چه دمم همدم نیست

خود مرا زهره که پیش تو بر آرم دم نیست

مردم دیده برون می‌کنم از خانهٔ چشم

تا نبیند رخ خوب تو که او محرم نیست

دل سخت تو به هنگام جفا چون سنگ است

[...]

نسیمی

هر که با جام می لعل لبش همدم نیست

در حریم حرم حرمت ما محرم نیست

دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش

سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست

کمر صحبت این راه ببندی ور نه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه