گنجور

 
فضولی

دی شنیدم جانب گلشن گذار افکنده ای

در گل از رشک رخت صد خار خار افکنده ای

عرض عارض کرده در باغ بر فصل بهار

نقش باغ از چشم نقاش بهار افکنده ای

لاله حمراست بشگفته ز طرف جویبار

یا تو بر آیینه عکس عذار افکنده ای

نیست سایه بلکه بی خود ساخته از جام رشک

سروها را سرنگون در جویبار افکنده ای

غنچها را کرده دل خون ز رشک لعل لب

آتشی از شمع رخ در لاله زار افکنده ای

بر رهت هر سو ملک افتاده یا جلوه کنان

سایه ات گه بر یمین گه بر یسار افکنده ای

چشم من جرم فضولی چیست در راه وفا

کاینچنین او را ز چشم اعتبار افکنده ای

 
sunny dark_mode