گنجور

 
فضولی

ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا

من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا

ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی

چون مهربان نه تو که جان منی مرا

یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت

ای در بی بها تو از او احسنی مرا

شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد

زیرا حیات بخش دل روشنی مرا

مانند شمع سوخته حسرت توام

با آنکه صبح وش سبب مردنی مرا

من لاله بهار غمم شبنمم تویی

ای گوهر سرشک که در دامنی مرا

در عشق جز تو نیست فضولی حسود من

معلوم می شود که شریک فنی مرا

 
sunny dark_mode