گنجور

 
فضولی

سرم را درد بر بالین محنت سود دور از تو

تنم در بستر بیچارگی فرسود دور از تو

بر آن بودم که چون دور از تو کردم کم شود در دم

ندانستم که خواهد محنتم افزود دور از تو

بلای هجر بسیارست و ما بسیار کم طاقت

نمی دانیم حال ما چه خواهد بود دور از تو

مرا گفتی که خواهی مرد در هجران من بی شک

محالست این سخن کی می توان آسود دور از تو

نماند از ناله تاب صحبت ما همنشینان را

کجا شد آن که ما را صبر می فرمود دور از تو

تو آتش پاره من خار ره بر من چو بگذشتی

اثر مگذار کز من بر نیاید دود دور از تو

جهان شد تیره در چشم فضولی بی مه رویت

فلک هرگز ره راحت به او ننمود دور از تو

 
sunny dark_mode