گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

چو پاره پاره دل از دیده ترم افتد

هزار شعله آتش به بسترم افتد

نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف

دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد

زند بدامن من آفتاب دست ز قدر

گهی که سایه آن سرو بر سرم افتد

خوشم بکنج غم و بی کسی که باشم من

که ره ببزم بتان سمنبرم افتد

بدست اخترم ای کاش برق آتش آه

رسد بچرخ شب غم در اخترم افتد

بیاد لعل تو آتش فتاد در جگرم

که آتشی بدل درد پرورم افتد

بهیچ باب فضولی قرار نیست مرا

مگر دمی که گذر سوی آن درم افتد