گنجور

 
فروغی بسطامی

من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست

خانه‌ام را سوخت بی‌باکی که او در خانه نیست

دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین

هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست

از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا

دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست

می‌گساران فارغند از فتنه دور زمان

کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست

سبحهٔ صد دانه از بهر حساب ساغر است

ور نه یک جو خاصیت در سبحهٔ صد دانه نیست

گریهٔ مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود

خندهٔ شادی به غیر از گریهٔ مستانه نیست

نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد

زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست

تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت

زان که جای آشنا در منزل بیگانه نیست

در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم

وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست

گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت

لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست

تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد

هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست