گنجور

 
فیض کاشانی

در دل و جان من چه جا داری

روی از من نهان چرا داری

آنکه دل در تو بسته پیوسته

تا بکی از خودت جدا داری

همه شب بر در تو مینالم

تو نگوئی چه مدعا داری

ناامیدم مکن ز خود جانا

بامیدی که از خدا داری

آشنائی به جز تو نیست مرا

تو به جز من بس آشنا داری

چون توئی اصل خرمی و طرب

در غم و محنتم چرا داری

مس خود میزنم باکسیرت

که تو از حسن کیمیا داری

سوخت جانم از آتش دوری

بیدلی را چنین روا داری

دشمنان را بعیش و خرم شاد

دوست را در غم و بلا داری

هر چه او با تو میکند نیکوست

فیض آخر جز او کرا داری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

ای دلزار محنت و بلا داری

بر خدا اعتمادها داری

اینچنین حضرتی و تو نومید؟

مکن ای دل، اگر خدا داری

رخت اندیشه می‌کشی هرجا

[...]

حسین خوارزمی

ای دل ار عشق دلربا داری

سر سودای خود چرا داری

در طریق وفا ز روی صفا

جان کن ایثار اگر وفا داری

دلق فانی اگر برفت چه باک

[...]

هلالی جغتایی

لوحش‌الله! ازین وفاداری

این به خواب‌ست یا به بیداری؟

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه