گنجور

 
فیض کاشانی

باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای

بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای

می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز

سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای

ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل

بی منت سپاهی و لشگر گرفته‌ای

خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد

زین آتشیکه در دل و در جان گرفته‌ای

هر چند سوختی دگر آتش فروختی

جان مرا مگر تو سمندر گرفته‌ای

گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر

می‌بینمت که عربده از سر گرفته‌ای

تنها اسیر تو نه همین این دل منست

دلهای عالمی تو مسخر گرفته‌ای

ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر

در ملک جان و دل که سراسر گرفته‌ای

از عشق نیست فیض ترا مهربانتری

محکم نگاه‌دار چو در بر گرفته‌ای

نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا

با ما بیا چرا ره دیگر گرفته‌ای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند

تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
نسیمی

ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای

وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای

ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب

بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای

ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز

[...]

صائب تبریزی

روی زمین به زلف معنبر گرفته ای

با این سپه چه ملک محقر گرفته ای

چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا

بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟

حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه