گنجور

 
فیض کاشانی

گر دل به عشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنم

چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود

چون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنم

یک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهم

دور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنم

درد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنم

عیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنم

خیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم

بر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنم

چون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنم

تا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنم

فیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفت

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

[...]

حسین خوارزمی

ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم

در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم

چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من

چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم

یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان

[...]

بلند اقبال

شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم

وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم

دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را

در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم

منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را

[...]

صغیر اصفهانی

چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم

سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم

بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو

دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم

چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه