گنجور

 
فیض کاشانی

میبرد غیرت ز حسن تو ملک

رشک دارد بر تو خورشید فلک

کو ملکرا چشم و ابروی چنین

کی بود حور جنانرا این نمک

از میانت میشوم من در گمان

وز دهانت نیز می افتم بشک

نی توانم نفی و نی اثبات کرد

دیده کس بود و نبود مشترک

دل ز من بردی و قصد جان کنی

رحم کن بگذار با من زین دو یک

هم دل و هم جان چه‌سان شاید گرفت

عدل کن الروح لی و القلب لک

فیض را گر زان دهان لطفی کنی

آب حیوانی زید ور نه هلک

 
 
 
حکیم نزاری

من چو برق از کفش او سوزان چو برک

و آفتاب چشمم اندر ابر اشک

امیر حسینی هروی

چون زدود آئینه، صافی شد زشک

رو نماید صورت انس و ملک

شاه نعمت‌الله ولی

گر مشکگ را شکی باشد به یک

کی موحد در یکی افتد به شک

ذوق بحر ما ز دریا دل طلب

یا در آور بحر و می جو از سمک

یک سبو بر آب و یک کوزه پر آب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه