گنجور

 
فردوسی

رسیدند بهرام و خسرو به هم

گشاده یکی روی و دیگر دژم

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فریدون یل بود با فر و تاج

ز دیبای زربفت چینی قبای

چو گردوی پیش اندرون رهنمای

چو بندوی و گستهم بر دست شاه

چو خراد برزین زرین کلاه

هه غرقه در آهن و سیم و زر

نه یاقوت پیدا نه زرین کمر

چو بهرام روی شهنشاه دید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

ازان پس چنین گفت با سرکشان

که این روسپی زادهٔ بدنشان

ز پستی و کندی به مردی رسید

توانگر شد و رزمگه برکشید

بیاموخت آیین شاهنشهان

به زودی سرآرم بدو بر جهان

ببینید لشکرش را سر به سر

که تا کیست زیشان یکی نامور

سواری نبینم همی رزم جوی

که بامن به روی اندر آرند روی

ببیند کنون کار مردان مرد

تگ اسپ و شمشیر و گرز نبرد

همان زخم گوپال وباران تیر

خروش یلان بر ده و دار و گیر

ندارد به آوردگه پیل پای

چو من با سپاه اندر آیم ز جای

ز آواز من کوه ریزان شود

هژبر دلاور گریزان شود

به خنجر به دریا بر افسون کنیم

بیابان سراسر پر از خون کنیم

بگفت و برانگیخت ابلق زجای

تو گفتی شد آن باره پران همای

یکی تنگ آورد گاهی گرفت

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت

ز آوردگه شد سوی نهروان

همی‌ بود بر پیش فرخ جوان

تنی چند با او ز ایرانیان

همه بسته بر جنگ خسرو میان

چنین گفت خسرو که ای سرکشان

ز بهرام چوبین که دارد نشان

بدو گفت گردوی کای شهریار

نگه کن بر آن مرد ابلق سوار

قبایش سپید و حمایل سیاه

همی‌ راند ابلق میان سپاه

جهاندار چون دید بهرام را

بدانستش آغاز و فرجام را

چنین گفت کان دودگون دراز

نشسته بر آن ابلق سرفراز

بدو گفت گردوی که آری همان

نبرده‌ست هرگز به نیکی گمان

چنین گفت کز پهلو کوژپشت

بپرسی سخن پاسخ آرد درشت

همان خوک بینی و خوابیده چشم

دل آگنده دارد تو گویی به خشم

به دیده ندیدی مر او را به دست

کجا در جهان دشمن ایزدست

نبینم همی در سرش کهتری

نیابد کس او را به فرمانبری

ازآن پس به بندوی و گستهم گفت

که بگشایم این داستان از نهفت

که گر خر نیاید به نزدیک بار

تو بار گران را به نزد خر آر

چو بفریفت چوبینه را نره دیو

کجا بیند او راه گیهان خدیو

هرآن دل که از آز شد دردمند

نیایدش کار بزرگان پسند

جز از جنگ چوبینه را رای نیست

به دل‌ش اندرون داد را جای نیست

چو بر جنگ رفتن بسی شد سُخُن

نگه کرد باید ز سر تا به بُن

که داندکه در جنگ پیروز کیست

بدان سر دگر لشکر افروز کیست

برین گونه آراسته لشکری

به پرخاش بهرام یل مهتری

دژاگاه مردی چو دیو سترگ

سپاهی به کردار درنده گرگ

گر ایدون که باشیم همداستان

نباشد مرا ننگ زین داستان

به پرسش یکی پیش دستی کنم

از آن به که در جنگ سستی کنم

اگر زو بر اندازه یابم سخن

نوآیین بدیهاش گردد کهن

ز گیتی یکی گوشه او را دهم

سپاسی ز دادن بدو برنهم

همه آشتی گردد این جنگ ما

برین رزمگه جستن آهنگ ما

مرا ز آشتی سودمندی بود

خرد بی‌گمان تاج بندی بود

چو بازارگانی کند پادشا

ازو شاد باشد دل پارسا

بدو گفت گستهم کای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

همی گوهر افشانی اندر سُخُن

تو داناتری هرچ باید بکن

تو پُردادی و بنده بیدادگر

تو پرمغزی و او پر از باد سر

چو بشنید خسرو بپیمود راه

خرامان بیامد به پیش سپاه

بپرسید بهرام یل را ز دور

همی‌ جست هنگامهٔ رزم سور

ببه هرام گفت ای سرافراز مرد

چگونه‌ست کارت به دشت نبرد

تو درگاه را همچو پیرایه‌ای

همان تخت ودیهیم را مایه‌ای

ستون سپاهی به هنگام رزم

چو شمع درخشنده هنگام بزم

جهانجوی گردی و یزدان پرست

مداراد دارنده باز از تو دست

سگالیده‌ام روزگار تو را

به خوبی بسیجیده کار تو را

تو را با سپاه تو مهمان کنم

ز دیدار تو رامش جان کنم

سپهدار ایرانت خوانم به داد

کنم آفریننده را بر تو یاد

سخنهاش بشنید بهرام گرد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز

همی‌ بود پیشش زمانی دراز

چنین داد پاسخ مر ابلق سوار

که من خرمم شاد و به روزگار

تو را روزگار بزرگی مباد

نه بیداد دانی ز شاهی نه داد

الان شاه چون شهریاری کند

ورا مرد بدبخت یاری کند

تو را روزگاری سگالیده‌ام

بنوی کمندیت مالیده‌ام

به زودی یکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم به خم کمند

بیاویزمت زان سزاوار دار

ببینی ز من تلخی روزگار

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید

به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین داد پاسخ که ای ناسپاس

نگوید چنین مرد یزدان شناس

چو مهمان به خوان تو آید ز دور

تو دشنام سازی به هنگام سور

نه آیین شاهان بود زین نشان

نه آنِ سواران گردنکشان

نه تازی چنین کرد و نه پارسی

اگر بشمری سال صدبار سی

ازین ننگ دارد خردمند مرد

به گرد درِ ناسپاسی مگرد

چو مهمانت آواز فرخ دهد

برین گونه بر دیو پاسخ دهد

بترسم که روز بد آیدت پیش

که سرگشته بینمت بر رای خویش

تو را چاره بر دست آن پادشاست

که زنده‌ست جاوید وفرانرواست

گنهکار یزدانی و ناسپاس

تن اندر نکوهش دل اندر هراس

مرا چون الان شاه خوانی همی

ز گوهر به یک سوم دانی همی

مگر ناسزایم به شاهنشهی

نه زیباست بر من کلاه مهی

چون کسری نیا و چو هرمز پدر

کرا دانی از من سزاوارتر

ورا گفت بهرام کای بدنشان

به گفتار و کردار چون بیهشان

نخستین ز مهمان گشادی سخن

سرشتت بدو داستانت کهن

تو را با سخنهای شاهان چه کار

نه فرزانه مردی نه جنگی سوار

الان شاه بودی کنون کهتری

هم از بندهٔ بندگان کمتری

گنه کارتر کس توی در جهان

نه شاهی نه زیباسری از مهان

به شاهی مرا خواندند آفرین

نمانم که پی برنهی بر زمین

دگر آنک گفتی که بداختری

نزیبد تو را شاهی و مهتری

ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه

که هرگز مبادی تو در پیشگاه

که ایرانیان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بیخت زبن برکنند

بدرند بر تنت بر پوست و رگ

سپارند پس استخوانت به سگ

بدو گفت خسرو که‌ ای بدکنش

چرا گشته‌ای تند و برتر منش

که آهوست بر مرد گفتار زشت

تو را اندر آغاز بود این سرشت

ز مغز تو بگسست روشن خرد

خنک نامور کو خرد پرورد

هرآن دیو کاید زمانش فراز

زبانش به گفتار گردد دراز

نخواهم که چون تو یکی پهلوان

به تندی تبه گردد و ناتوان

سزد گر ز دل خشم بیرون کنی

نجوشی و بر تیزی افسون کنی

ز دارندهٔ دادگر یاد کن

خرد را بدین یاد بنیاد کن

یکی کوه داری به زیر اندورن

که گر بنگری برتر از بیستون

گر از تو یکی شهریار آمدی

مغیلان بی‌بر به بار آمدی

تو را دل پراندیشه مهتریست

ببینیم تا رای یزدان به چیست

ندانم که آمختت این بد تنی

تو را با چنین کیش آهرمنی

هران کاین سخن با تو گوید همی

به گفتار مرگ تو جوید همی

بگفت و فرود آمد از خنگ عاج

ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج

بنالید و سر سوی خورشید کرد

ز یزدان دلش پر ز امید کرد

چنین گفت کای روشن دادگر

درخت امید از تو آید به بر

تو دانی که بر پیش این بنده کیست

کزین ننگ بر تاج باید گریست

وز آنجا سبک شد به جای نماز

همی‌گفت با داور پاک راز

گر این پادشاهی ز تخم کیان

بخواهد شدن تا نبندم میان

پرستنده باشم به آتشکده

نخواهم خورش جز ز شیر دده

ندارم به گنج اندرون زر و سیم

به گاه پرستش بپوشم گلیم

گر ایدون که این پادشاهی مراست

پرستنده و ایمن و داد و راست

تو پیروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج وگاه مرا

اگر کام دل یابم این تاج و اسپ

بیارم دمان پیش آذرگشسپ

همین یاره و طوق و این گوشوار

همین جامهٔ زر گوهرنگار

همان نیزده بدره دینار زرد

فشانم برین گنبد لاژورد

پرستندگان را دهم ده هزار

درم چون شوم بر جهان شهریار

ز بهرامیان هرک گردد اسیر

به پیش من آرد کسی دستگیر

پرستنده فرخ آتش کنم

دل موبد و هیربد خوش کنم

بگفت این وز خاک بر پای خاست

ستمدیده گویندهٔ بود راست

ز جای نیایش بیامد چو گرد

به بهرام چوبینه آواز کرد

که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر

خرد دور و دور از تو آیین و فر

ستمگاره دیویست با خشم و زور

کزین گونه چشم تو را کرد کور

به جای خرد خشم و کین یافتی

ز دیوان کنون آفرین یافتی

تو را خارستان شارستانی نمود

یکی دوزخی بوستانی نمود

چراغ خرد پیش چشمت بمرد

ز جان و دلت روشنایی ببرد

نبوده‌ست جز جادوی پرفریب

که اندر بلندی نمودت نشیب

به شاخی همی یازی امروز دست

که برگش بود زهر و بارش کبست

نجسته‌ست هرگز تبار تو این

نباشد به جوینده بر آفرین

تو را ایزد این فر و برزت نداد

نیاری ز گرگین میلاد یاد

ایا مرد بدبخت و بیدادگر

به نابودنیها گمانی مبر

که خرچنگ را نیست پر عقاب

نپرد عقاب از بر آفتاب

به یزدان پاک و به تخت و کلاه

که گر من بیابم تو را بی‌سپاه

اگر برزنم بر تو بر باد سرد

ندارمت رنجه ز گرد نبرد

سخنها شنیدیم چندی درشت

به پیروزگر باز هشتیم پشت

اگر من سزاوار شاهی نیم

مبادا که در زیر دستی زیم

چنین پاسخش داد بهرام باز

که ای بی خرد ریمن دیوساز

پدرت آن جهاندار دین دوست مرد

که هرگز نزد بر کسی باد سرد

چنو مرد را ارج نشناختی

به خواری ز تخت اندر انداختی

پس او جهاندار خواهی بدن

خردمند و بیدار خواهی بدن

تو ناپاکی و دشمن ایزدی

نبینی ز نیکی دهش جز بدی

گر ایدون که هرمزد بیداد بود

زمان و زمین زو به فریاد بود

تو فرزند اویی نباشد سزا

به ایران و توران شده پادشا

تو را زندگانی نباید نه تخت

یکی دخمه‌ای بس که دوری ز بخت

هم ان کین هرمز کنم خواستار

دگر کاندر ایران منم شهریار

کنون تازه کن برمن این داستان

که از راستان گشت همداستان

که تو داغ بر چشم شاهان نهی

کسی کو نهد نیز فرمان دهی

ازان پس بیابی که شاهی مراست

ز خورشید تا برج ماهی مراست

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد به درد پدر بنده شاد

نوشته چنین بود وبود آنچ بود

سخن بر سخن چند باید فزود

تو شاهی همی‌سازی از خویشتن

که گر مرگت آید نیابی کفن

بدین اسپ و برگستوان کسان

یکی خسروی برزو نارسان

نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد

یکی شهریاری میان پر ز باد

بدین لشکر و چیز و نامی دروغ

نگیری بر تخت شاهی فروغ

ز تو پیش بودند کنداوران

جهانجوی و با گرزهای گران

نجستند شاهی که کهتر بدند

نه اندر خور تخت و افسر بدند

همی هرزمان سرفرازی به خشم

همی آب خشم اندر آری به چشم

بجوشد همی بر تنت بدگمان

زمانه به خشم آردت هر زمان

جهاندار شاهی ز داد آفرید

دگر از هنر وز نژاد آفرید

بدان کس دهد کو سزاوارتر

خرددارتر هم بی آزارتر

الان شاه ما را پدر کرده بود

کجا برمن از کارت آزرده بود

کنون ایزدم داد شاهنشهی

بزرگی و تخت و کلاه مهی

پذیرفتم این از خدای جهان

شناسنده آشکار و نهان

به دستوری هرمز شهریار

کجا داشت تاج پدر یادگار

ازان نامور پر هنر بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

بدان دین که آورده بود از بهشت

خرد یافته پیر سر زردهشت

که پیغمبر آمد به لهراسپ داد

پذیرفت زان پس به گشتاسپ داد

هرآنکس که ما را نموده‌ست رنج

دگر آنک ازو یافته‌ستیم گنج

همه یکسر اندر پناه منند

اگر دشمن ار نیکخواه منند

همه بر زن و زاده بر پادشا

نخوانیم کس را مگر پارسا

ز شهری که ویران شد اندر جهان

به جایی که درویش باشد نهان

توانگر کنم مرد درویش را

پراگنده و مردم خویش را

همه خارستانها کنم چون بهشت

پر از مردم و چارپایان و کشت

بمانم یکی خوبی اندر جهان

که نامم‌پس از مرگ نبود نهان

بیاییم و دل را ترازو کنیم

بسنجیم ونیرو به بازو کنیم

چو هرمز جهاندار و باداد بود

زمین و زمانه بدو شاد بود

پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت

کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت

تو ای پرگناه فریبنده مرد

که جستی نخستین ز هرمز نبرد

نبد هیچ بد جز به فرمان تو

وگر تنبل و مکر ودستان تو

گر ایزد بخواهد من از کین شاه

کنم بر تو خورشید روشن سیاه

کنون تاج را درخور کار کیست

چو من ناسزایم سزاوار کیست

بدو گفت بهرام کای مرد گرد

سزا آن بود کز تو شاهی ببرد

چو از دخت بابک بزاد اردشیر

که اشکانیان را بدی دار و گیر

نه چون اردشیر اردوان را بکشت

به نیرو شد و تختش آمد به مشت

کنون سال چون پانصد برگذشت

سر تاج ساسانیان سرد گشت

کنون تخت و دیهیم را روز ماست

سرو کار با بخت پیروز ماست

چو بینیم چهر تو و بخت تو

سپاه و کلاه تو و تخت تو

بیازم بدین کار ساسانیان

چو آشفته شیری که گردد ژیان

ز دفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانیان بسپرم

بزرگی مر اشکانیان را سزاست

اگر بشنود مرد داننده راست

چنین پاسخ آورد خسرو بدوی

که‌ای بیهده مرد پیکار جوی

اگر پادشاهی ز تخم کیان

بخواهد شدن تو کیی در جهان

همه رازیان از بنه خود کیند

دو رویند وز مردمی برچیند

نخست از ری آمد سپاه اندکی

که شد با سپاه سکندر یکی

میان را ببستند با رومیان

گرفتند ناگاه تخت کیان

ز ری بود ناپاکدل ماهیار

کزو تیره شد تخم اسفندیار

ازان پس ببستند ایرانیان

به کینه یکایک کمر بر میان

نیامد جهان آفرین را پسند

ازیشان به ایران رسید آن گزند

کلاه کیی بر سر اردشیر

نهاد آن زمان داور دستگیر

به تاج کیان او سزاوار بود

اگر چند بی‌گنج و دینار بود

کنون نام آن نامداران گذشت

سخن گفتن ما همه باد گشت

کنون مهتری را سزاوار کیست

جهان را بنوی جهاندار کیست

بدو گفت بهرام جنگی منم

که بیخ کیان را ز بن برکنم

چنین گفت خسرو که آن داستان

که داننده یاد آرد از باستان

که هرگز به نادان وبی‌راه و خرد

سلیح بزرگی نباید سپرد

که چون بازخواهی نیاید به دست

که دارنده زان چیز گشته‌ست مست

چه گفت آن خردمند شیرین سخن

که گر بی‌بُنان را نشانی ببن

به فرجام کار آیدت رنج و درد

به گرد در ناسپاسان مگرد

دلاور شدی تیز و برتر منش

ز بد گوهر آمد تو را بدکنش

تو را کرد سالار گردنکشان

شدی مهتر اندر زمین کشان

بران تخت سیمین و آن مهرشاه

سرت مست شد بازگشتی ز راه

کنون نام چوبینه بهرام گشت

همان تخت سیمین تو را دام گشت

برآن تخت بر ماه خواهی شدن

سپهبد بدی شاه خواهی شدن

سخن زین نشان مرد دانا نگفت

بر آنم که با دیو گشتی تو جفت

بدو گفت بهرام کای بدکنش

نزیبد همی بر تو جز سرزنش

تو پیمان یزدان نداری نگاه

همی ناسزا خوانی این پیشگاه

نهی داغ بر چشم شاه جهان

سخن زین نشان کی بود در نهان

همه دوستان بر تو بر دشمنند

به گفتار با تو به دل با منند

بدین کار خاقان مرا یاورست

همان کاندر ایران و چین لشکرست

بزرگی من از پارس آرم بری

نمانم کزین پس بود نام کی

برافرازم اندر جهان داد را

کنم تازه آیین میلاد را

من از تخمهٔ نامور آرشم

چو جنگ آورم آتش سرکشم

نبیره جهانجوی گرگین منم

هم آن آتش تیز برزین منم

به ایران بران رای بد ساوه‌شاه

که نه تخت ماند نه مهر و کلاه

کند با زمین راست آتشکده

نه نوروز ماند نه جشن سده

همه بنده بودند ایرانیان

برین بوم تا من ببستم میان

تو خودکامه را گر ندانی شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست

که گفتی که بر راه برجای نیست

هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ

من از پس خروشان چو دیو سترگ

چنان دان که کس بی‌هنر در جهان

به خیره نجوید نشست مهان

همی بوی تاج آید از مغفرم

همی تخت عاج آید از خنجرم

اگر با تو یک پشه کین آورد

ز تختت به روی زمین آورد

بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی

چرا یاد گرگین نگیری بری

که اندر جهان بود و تختش نبود

بزرگی و اورنگ و بختش نبود

ندانست کس نام او در جهان

فرومایه بد در میان مهان

بیامد گرانمایه مهران ستاد

به شاه زمانه نشان تو داد

ز خاک سیاهت چنان برکشید

شد آن روز بر چشم تو ناپدید

تو را داد گنج و سلیح و سپاه

درفش تهمتن دُرفشان چو ماه

نبد خواست یزدان که ایران زمین

به ویرانی آرند ترکان چین

تو بودی بدین جنگشان یارمند

کلاهت برآمد به ابر بلند

چو دارندهٔ چرخ گردان بخواست

که آن پادشا را شود کار راست

تو زان مایه مر خویشتن را نهی

که هرگز ندیدی بهی و مهی

گرین پادشاهی ز تخم کیان

بخواهد شدن تو چه بندی میان

چو اسکندری باید اندر جهان

که تیره کند بخت شاهنشهان

توبا چهرهٔ دیو و با رنگ و خاک

مبادی به گیتی جز اندر مغاک

ز بی راهی و کارکرد تو بود

که شد روز برشاه ایران کبود

نوشتی همان نام من بر درم

زگیتی مرا خواستی کرد کم

بدی را تو اندر جهان مایه‌ای

هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای

هران خون که شد در جهان ریخته

توباشی بران گیتی آویخته

نیابی شب تیره آن را به خواب

که جویی همی روز در آفتاب

ایا مرد بدبخت بیدادگر

همه روزگارت به کژی مبر

ز خشنودی ایزد اندیشه کن

خردمندی و راستی پیشه کن

که این بر من و تو همی‌ بگذرد

زمانه دم ما همی‌ بشمرد

که گوید کژی به از راستی

به کژی چرا دل بیاراستی

چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست

یکی بهر ازین پادشاهی تو راست

بدین گیتی اندر بزی شادمان

تن آسان و دور از بد بدگمان

وگر بگذری زین سرای سپنج

گه بازگشتن نباشی به رنج

نشاید کزین کم کنیم ار فزون

که زردشت گوید به زند اندرون

که هرکس که برگردد از دین پاک

ز یزدان ندارد به دل بیم و باک

به سالی همی‌ داد بایدش پند

چو پندش نباشد ورا سودمند

ببایدش کشتن به فرمان شاه

فکندن تن پرگناهش به راه

چو بر شاه گیتی شود بدگمان

ببایدش کشتن هم اندر زمان

بریزند هم بی‌گمان خون تو

همین جستن تخت وارون تو

کنون زندگانیت ناخوش بود

وگر بگذری جایت آتش بود

وگر دیر مانی برین هم نشان

سر از شاه وز داد یزدان کشان

پشیمانی آیدت زین کار خویش

ز گفتار ناخوب و کردار خویش

تو بیماری و پند داروی تست

بگوییم تا تو شوی تن درست

وگر چیزه شد بر دلت کام و رشک

سخن گوی تا دیگر آرم پزشک

پزشک تو پندست و دارو خرد

مگر آز تاج از دلت بسترد

به پیروزی اندر چنین کش شدی

وز اندیشه گنج سرکش شدی

شنیدی که ضحاک شد ناسپاس

ز دیو و ز جادو جهان پرهراس

چو زو شد دل مهتران پر ز درد

فریدون فرخنده با او چه کرد

سپاهت همه بندگان منند

به دل زنده و مردگان منند

ز تو لختکی روشنی یافتند

بدین سان سر از داد برتافتند

چومن گنج خویش آشکارا کنم

دل جنگیان پرمدارا کنم

چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه

برآن برنهادند یکسر سپاه

که هرگز نبینند زان پس شکست

چو از خواسته سیر گشتند و مست

نباید که بر دست من بر هلاک

شوند این دلیران بی‌بیم و باک

تو خواهی که جنگی سپاهی گران

همه نامداران و کنداوران

شود بوم ایران ازیشان تهی

شکست اندر آید به تخت مهی

که بد شاه هنگام آرش بگوی

سرآید مگر بر من این گفت و گوی

بدو گفت بهرام کان گاه شاه

منوچهر بد با کلاه و سپاه

بدو گفت خسرو که‌ ای بدنهان

چو دانی که او بود شاه جهان

ندانی که آرش ورا بنده بود

به فرمان و رایش سرافکنده بود

بدو گفت بهرام کز راه داد

تو از تخم ساسانی ای بد نژاد

که ساسان شبان و شبان زاده بود

نه بابک شبانی بدو داده بود

بدو گفت خسرو که‌ ای بدکنش

نه از تخم ساسان شدی بر منش

دروغست گفتار تو سر به سر

سخن گفتن کژ نباشد هنر

تو از بدتنان بودی وبی‌بُنان

نه از تخم ساسان رسیدی به نان

بدو گفت بهرام کاندر جهان

شبانی ز ساسان نگردد نهان

ورا گفت خسرو که دارا بمرد

نه تاج بزرگی به ساسان سپرد

اگر بخت گم شد کجا شد نژاد

نیاید ز گفتار بیداد داد

بدین هوش و این رای و این فرهی

بجویی همی تخت شاهنشهی

بگفت و بخندید و برگشت زوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

که ارغنده بودند بر سان گرگ

کجا گفته بودند بهرام را

که ما روز جنگ از پی نام را

اگر مرده گر زنده بالای شاه

به نزد تو آریم پیش سپاه

ازیشان سواری که ناپاک بود

دلاور بد و تند و ناباک بود

همی‌راند پرخاشجوی و دژم

کمندی ببازو و درون شست خم

چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج

همی‌بود یازان به پرمایه تاج

بینداخت آن تاب داده کمند

سر تاج شاه اندرآمد ببند

یکی تیغ گستهم زد برکمند

سرشاه را زان نیامد گزند

کمان را به زه کرد بَنْدوی گرد

به تیر از هوا روشنایی ببرد

بدان ترک بدساز بهرام گفت

که جز خاک تیره مبادت نهفت

که گفتت که با شاه رزم آزمای

ندیدی مرا پیش او بر به پای

پس آمد به لشکرگه خویش باز

روانش پر از درد وتن پرگداز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!