گنجور

 
فردوسی

برفتند با رستم آن هفت گرد

بنه اشکش تیزهش را سپرد

عنانها فگندند بر پیش زین

کشیدند یکسر همه تیغ کین

بشد تا بدرگاه افراسیاب

بهنگام سستی و آرام و خواب

برآمد ز ناگه ده و دار و گیر

درخشیدن تیغ و باران تیر

سران را بسی سر جدا شد ز تن

پر از خاک ریش و پر از خون دهن

ز دهلیز در رستم آواز داد

که خواب تو خوش باد و گردانت شاد

بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه

مگر باره دیدی ز آهن براه

منم رستم زابلی پور زال

نه هنگام خوابست و آرام و هال

شکستم در بند زندان تو

که سنگ گران بد نگهبان تو

رها شد سر و پای بیژن ز بند

بداماد بر کس نسازد گزند

ترا رزم و کین سیاوخش بس

بدین دشت گردیدن رخش بس

همیدون برآورد بیژن خروش

که ای ترک بدگوهر تیره هوش

براندیش زان تخت فرخنده‌جای

مرا بسته در پیش کرده بپای

همی رزم جستی بسان پلنگ

مرا دست بسته بکردار سنگ

کنونم گشاده بهامون ببین

که با من نجوید ژیان شیر کین

بزد دست بر جامه افراسیاب

که جنگ‌آوران را ببستست خواب

بفرمود زان پس که گیرند راه

بدان نامداران جوینده گاه

ز هر سو خروش تکاپوی خاست

ز خون ریختن بر درش جوی خاست

هرآنکس که آمد ز توران سپاه

زمانه تهی ماند زو جایگاه

گرفتند بر کینه جستن شتاب

ازان خانه بگریخت افراسیاب

بکاخ اندر آمد خداوند رخش

همه فرش و دیبای او کرد بخش

پریچهرگان سپهبدپرست

گرفته همه دست گردان بدست

گرانمایه اسبان و زین پلنگ

نشانده گهر در جناغ خدنگ

ازان پس ز ایوان ببستند بار

بتوران نکردند بس روزگار

ز بهر بنه تاخت اسبان بزور

بدان تا نخیزد ازان کار شور

چنان رنجه بد رستم از رنج راه

که بر سرش بر درد بود از کلاه

سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ

یکی را بتن بر نجنبید رگ

بلشکر فرستاد رستم پیام

که شمشیر کین بر کشید از نیام

که من بیگمانم کزین پس بکین

سیه گردد از سم اسبان زمین

گشن لشکری سازد افراسیاب

بنیزه بپوشد رخ آفتاب

برفتند یکسر سواران جنگ

همه رزم را تیز کردند چنگ

همه نیزه‌داران زدوده سنان

همه جنگ را گرد کرده عنان

منیژه نشسته بخیمه درون

پرستنده بر پیش او رهنمون

یکی داستان زد تهمتن بروی

که گر می بریزد نریزدش بوی

چنینست رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج