گنجور

 
فرخی سیستانی

باز یارب چونم از هجران دوست

باز چون گم گشته ام جویان دوست

تا همی خایم لب و دندان خویش

ز آرزوی آن لب و دندان دوست

دیدگانم ابر درافشان شده ست

زآرزوی لفظ درافشان دوست

من نخسبم بی خیال روی یار

من نخندم بی لب خندان دوست

من به جان با دوست پیمان کرده ام

نشکنم تا جان بود پیمان دوست

من چنینم یار گویی چون بود

آن خود دانم ندانم آن دوست

 
 
 
نشاط اصفهانی

آنکه نگذشتست بر نیران دوست

کی گذر دارد سوی بستان دوست

ملا احمد نراقی

خانمان خواهد ولی ویران دوست

هم زن و فرزند را قربان دوست

وفایی مهابادی

ای انیس گلشن و بستان دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان دوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه