گنجور

 
بابافغانی

آه ازین ناز و دلبری که تراست

وین جفا و ستمگری که تراست

شاید ار آدمی پرستد بت

زین همه ظلم و کافری که تراست

ایدل آشفتگی دراز کشید

رشته در دست آن پری که تراست

تشنه لب جان دهی بخاک ایدل

زین خیال سکندری که تراست

بی سر و پا کند فغانی را

این تراش قلندری که تراست

 
sunny dark_mode