گنجور

 
میرزاده عشقی

مرا گر به جاوید؟ عمری دهند

سپس بر سرم، تاج شاهی نهند

همانا شود، ز آن من کشوری

در آید به فرمان من لشکری

یکی تخت زر، زیر پایم نهند

به نیکوترین قصر، جایم دهند

دو صد دختر مهوش گلعذار

بگردند دائم مرا در کنار

به عشرت گذارند، ایام من

بنوشند بس باده بر نام من

همین گونه ام با همین دستگاه

گذارند و بس بگذرد سال و ماه

همه مردم صاحب بخت و جاه

به حسرت نمایند بر من نگاه

کسی گر بگوید، در آن گیر و دار

به من: کای بهین طالع بخت یار؟!

تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای

سزد گر جهان را پسندیده ای

بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ

خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ

همین این همه برگ و ساز و طرب

که بوده مرا دائما روز و شب

همین بارگاه و همین اقتدار

همین وضع پاینده استوار

همین کامیابی هر روز و شب

همین روز و شب، بانگ عیش و طرب

نیرزد به آن دم، که دل آرزو

به چیزی نمود و نشد، زآن او!

 
sunny dark_mode