گنجور

 
عراقی

اگر، ای آرزوی جان که تویی

باز بینم تو را چنان که تویی

شوم از قید جسم و جان فارغ

به تو مشغول وز جهان فارغ

گر تو روزی به گفتن سخنی

التفاتی کنی به مثل منی

چون حدیث تو بشنود گوشم

رود از حال خویشتن هوشم

دیده را دیدن تو می‌باید

دیدنت گرچه شوق افزاید

بستهٔ عقل و هوش را زین پس

چشم جادو و خال شوخ تو بس

هر نفس چشم شوخت، از پی ناز

شیوهٔ تازه می‌کند آغاز

لبت آب حیات جان من است

شوق پیدا غم نهان من است

با لبت، کو حیات شد جان را

قدر نبود خود آب حیوان را

مشکن دل، چنان که عادت توست

که دلم مخزن محبت توست

نه فراغت به حسب حال منت

نه مجالی که بشنوم سخنت

گر به سالیت نوبتی بینم

بود احیای جان مسکینم

با تو بینم رقیب و من گذران

دیده بر هم نهاده، دل نگران

جان ما را تعلقی که به توست

با خود آورده‌ایم، آن ز نخست

هر چه دل را بدان نباشد آز

دیده فارغ بود ز دیدن باز

دل بخواهد که دیده را بیند

دیده حیران، که تا کجا بیند؟

اندران ره کزو نشان جویند

سر فدا کرده، ترک جان گویند

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]