گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو آن زاری از آل احمد (ص) بدید

ز رخ پرده ی شرم یکسو کشید

ز ایمان خود شست یکباره دست

همه نام اسلام را کرد پست

بفرمود تا پیش چشم زنان

برآرند تیغ ستم از میان

سر گشتگان را ببرند خوار

هم آنسان که او گفت کردند کار

سر پور فرخ به دامان مام

بریدند و آن کین نیامد تمام

شگفت آیدم کز چنان زشت کار

چرا شور محشر نگشت آشکار؟

چو سرها ز تنها همه دور گشت

شمردندشان بود هفتاد و هشت

وز آنها به هر فرقه ای بهرها

بدادند کارند زی شهرها

حرم را پس آن لشگر پر غرور

ز جسم شهیدان نمودند دور

به همراه آن شاه بیمار زار

سوی کوفه بودند اشتر سوار

چو زان کاروان خاست بانگ درای

تن بی سر داور رهنمای

سوی قبله با هر دو زانو نشست

به درگاه یزدان بیفراشت دست

بر آورد از نای بانگ اذان

به بدرود آن بینوا کاروان

ز تکبیر آن مهتر قافله

بیفتاد در کاروان غلغله

اسیران زغم درخروش آمدند

به کردار دریا به جوش آمدند

ز افغان جانسوز آن بانوان

جرس گشت خامش شتر در فغان

سر بانوان، زینب مبتلا

همی گفت زار ای زمین بلا

به خون خفته شاهی به دامان توست

عزیزش نگهدار، مهمان توست

تویی آن سپهری که چون در ناب

به تو خفته هفتاد و هشت آفتاب

ندارند بر جسم بی تن کفن

تو از گردشان ساز پو شش به تن

تویی چون تن و پیکر شاه جان

نهان دار در خویش جان جهان

تن خسته اش را به آغوش گیر

مهل تا بر او برخلد نوک تیر

بپوشانش از گرمی آفتاب

بنوشانش ار دست یابی به آب

زخون علی اصغر بی گناه

نروید زتو غیر لاله، گیاه

بکن چهره از خون داماد رنگ

چو جانش بکش اندر آغوش تنگ

ز خون علی اکبر نوجوان

به دامان خود جوی ها کن روان

تن کشتگان را همه پاس دار

فزون از همه پاس عباس دار

که دست آن دلاور ندارد به تن

کند تا پرستاری خویشتن

تویی روز و شب چون هم آغوش شاه

فرستم به سویت چومن پیک آه

خبر ده ز من دلنواز مرا

بگو با برادر تو راز مرا

بدان خون که روی تو را کرد آل

به عرش برین روز محشر ببال

بگفت این و همراه آن کاروان

به ناچار شد سوی کوفه روان

چو در باختر گشت، مهر منیر

به چنگال اهریمن شب اسیر