گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

در این بود بانو که آمد ز راه

سکینه، گل باغ آغوش شاه

بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟

که از زخم، جسمش پدیدار نیست

بفرمود: کاین پیکر باب توست

که گریان براو چشم بی خواب توست

سکینه چو بر آرزو یافت دست

بیامد برش با دو زانو نشست

همان شاخ پرگل به بر درکشید

چوبلبل فغان از جگر برکشید

بگفتا: که ای باب غمخوار من

یکی بشنو این ناله ی زار من

پس از تو که دیگر پناهم دهد؟

شکیب از غم عمر کاهم دهد؟

که سوی خود از مهر خواند مرا؟

بدامان خود برنشاند مرا؟

امیدم تو بودی نهفتی چو چهر

که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟

چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا

که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟

چو کردی گرامی تو خوارم مکن

به درد اسیری دچارم مکن

یکی دیده بگشا زهم ای پدر

برهنه سر دخت و خواهر نگر

کدامین ستمگر رگ گردنت

برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟

که بر دل ز یزدان نیاورد بیم

مرا کرد در خردسالی یتیم

چو لختی چنین گفت خاموش شد

به روی تن باب بیهوش شد

زمانی چو بگذشت آمد به هوش

چو مرغان بی آشیان زد خروش

که بین نیلی از سیلی غم رخم

بسی گفتم آخر بگو پاسخم

ز بس تازیانه ز کین دشمنم

زده برسر و روی و روشن تنم

توگویی یکی نیلگون پیرهن

بپوشیدم از سوگ تو در بدن

ز افغان آن بانوی تنگدل

گرستند آن مردم سنگدل

گروهی جدا خواستندش ز شاه

نمی شد جدا بانوی بی پناه

زدندش بسی تازیانه به بر

که ناچار برداشت دست از پدر

درآن دم به بالین سالار شاه

برفت ام کلثوم با اشک و آه

ببوسید آن جسم صد پاره را

ز خونش بیالود رخساره را

همی گفت زار ای بریده دو دست

علمدار سالار روز الست

تو رفتی به میدان که آب آوری

و یا بخت خواهر به خواب آوری

تو را تا بدی دست شمشیر زن

که بردی گمان اسیری به من؟

که دست بلندت ز پیکر برید؟

که بر ما سیه کرد روز سپید

که این آسمان یلی را نگون

ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟

چه آمد بدان دست و بازوی تو؟

همان حیدری چنگ و نیروی تو

یکی دیده بگشا در این دشت کین

سر خواهران را برهنه ببین

ز سویی دگر بانوی کاخ دین

پسر کشته لیلای اندوهگین