گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو پور برادرش رادید شاه

که افتاد تنها میان سپاه

دمان از پی یاری اوسه مرد

زیاران روان سوی پیکار کرد

محمد یکی بود پور انس

ندیده به مردی چو او چشم کس

دگر زاده ی (بودجانه ) که بود

و اسد نام آن شیر با کبر و خود

دگر پارسی بنده یی از حسن

که آوردجو بود و لشگر شکن

مرآن بنده ی نامور پیش تاخت

ابر بدگهر تبحری تیغ آخت

دو ناوردجو رزمساز آمدند

درآن پهنه دو ترکتاز آمدند

بترسید شهزاده ی نامدار

به فرخ غلامش از آن نابکار

سبک با سنان در سواران فتاد

زمردان همی داد جان ها به باد

زسویی اسد گشت همدست اوی

ز سویی محمد یل نامجوی

به یکره مرآن چارتن همعنان

نهادند شمشیر در دشمنان

چو آن شیر مردان گشادند دست

به پانصد سوار اندر آمد شکست

شبث بدگهر مرد ناپاکرای

چو این دید زان چار رزم آزمای

گزین کرد پانصد سوار ازسپاه

دمان تاخت در دشت آوردگاه

بغرید وبر تبحری زد خروش

که ای ناسزا مرد تاریک هوش

توبا این سواران شمشیر زن

گریزان چرا گشتی از چار تن

بپیچان عنان با سپه بازگرد

که من یار باشم ترا درنبرد

دو تیره روان با سواری هزار

فکندند اسب از پی کارزار

برآن چار تن حمله کردند سخت

چو این دید شهزاده ی نیکبخت

برآورد یک نعره ی حیدری

برآهیخت شمشیر نام آوری

بزد بر سپاه شبث خویش را

همی خواست کشتن بد اندیش را

ز سویی غلام سرافراز شاه

دلیرانه بر تبحری بست راه

دو مرد دگر نیز با تیغ کین

پی یاری پور دارای دین

برفتند مردانه در پیش کار

شد از تیغشان بدخواه زار

زمین شد پر از کشته ی اسب و مرد

هوا گشت گردان زمینی زگرد

به شمشیر ونیزه غلام حسن (ع)

بکشت از سواران سه پنجاه تن

بدان شیر نیزار جنگ آوری

بزد نیزه عثمان بن تبحری

ز اسبش درافکند و شیر سیاه

پیاده در آمد به جنگ سپاه

سپر برسر آورد و تیغ آخته

بشد جنگ بدخواه را ساخته

اسد چون پیاده ز دورش بدید

بزد اسب و نزد دلاور رسید

بگفتش که بر باره ی خود نشین

پیاده روا نیست گشتن به کین

چو او خواست برباره گردد سوار

مرآن بدگهر لشکر نابکار

رسیدند و برهر دو تیغ آختند

جداشان ز یکدیگر انداختند

چو برخی اسد زان سواران بکشت

دمان تبحری نیزه ی کین به مشت

رسید و سنان زد به پهلوی اوی

بدانسان که بگذشت زانسوی اوی

یکی بدگهر پیش بنهاد گام

که بد زاده ی هاشم، ارزق به نام

سبک تیغ، یک زخم زد بر سرش

که از پا در افتاد جنگی برش

به خاک اندر آمد سرشیر مرد

تهی گشت ازو نیستان نبرد

وز آنسوی عبدالله نامدار

همی کرد با دشمنان کارزار

بسی زخم تیغ وسنان بر تنش

خلیده بسی تیر در جوشنش

زبس جست پیگار و افکند مرد

سپاه شبث را پراکنده کرد

بیامد دمان سوی یاران خویش

که بیند نبرد سواران خویش

اسد را بدید از جهان شسته دست

غلامش به زخم سنان گشته پست

به ارزق در آویخت آن نامدار

زدش تیغی اندر سرترک دار

که ترک وسر او بهم بردرید

دم تیغ بر زین توسن رسید

چو او کشته شد زان سر سروران

تن تبحری یافت زخمی گران

گریزان شد از پهنه با لشکرش

تفو برسر وترک شوم اخترش