گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

یکی راز گویم بری از دروغ

پذیرد ورا هر که دارد فروغ

چو بگذشت بر سر مرا سال سی

فراز آمدم رنج و انده بسی

شدم از سم رخش غم پایمال

گرفتار و پا بست اهل و عیال

به دهر از درم بود دستم تهی

بدانسان که از میوه سرو سهی

بدی کاش دستم تهی بود وام

کز آن وام بد خواب و خوردم حرام

بریده چو از چار سو شد امید

جز این راه چاره ندیدم پدید

که آرم به شاه شهید التجا

زنم بر به دامانش دست رجا

شبی چاره جستم از آن چاره ساز

زدم بر به دامانش دست نیاز

که ای روح پاک تن ممکنات

ازین تنگدستی مرا ده نجات

همی گفتم و ریختم آب چشم

بسی بودم از بخت وارون به خشم

خیال آن زمان بر ملالم فزود

ز غم اندر آن لحظه خوابم ربود

یکی بزم دیدم چو بزم بهشت

تو گفتی که بودش ز مینو سرشت

به جوی اندرش همچو لعل مذاب

روان شکر و شیر و شهد و شراب

چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص

همین بس که بد بارگاه خواص

طبق‌های زرین در آنجا هزار

ز نارنج و لیمو و سیب و انار

همه میوه‌های بهشتی درخت

که بد درخور مردم نیکبخت

در آنجا جوانان فرخ جمال

همه گلبنان ریاض وصال

ابر صدر آن بزم مینو فضای

یکی تخت پیروزه پیکر به پای

بدان برنشسته یکی شهریار

که روی خدا از رخش آشکار

من استاده همچون گدایان به در

یکی ز انجمن کرد بر من نظر

چو از شه مرا خواست اذن دخول

دران بزم رفتم غمین و ملول

مرا از در مهر بنواختند

فروتر در آن بزم بشناختند

بپرسیدم این نغز بزم آن کیست

خداوند این بزم را نام چیست

بگفتند این بزمگه کربلاست

خداوند آن شاه اهل ولاست

مر این فرقه هستند یاران اوی

به دشت بلا جان نثاران اوی

درآن دم به ناگاه فرخنده شاه

فکند از ره مهر بر من نگاه

بفرمود کای مرد فرسوده غم

بسی دیده از روزگاران ستم

من از هر چه داری امید آگهم

به هرچ آرزوی تو کامت دهم

چو اینگونه دیدم به خود مهر شاه

جبین سودم از عجز در پیشگاه

سرودم که ای کارساز همه

به سوی تو روی نیاز همه

دوچیزم ز بخشایشت هست کام

یکی کم رها سازی از دست وام

دگر آنکه گویا زبانم کنی

به گفتار، نیکو بیانم کنی

که نامی به نام تو دفتر کنم

ثنای تو را روز و شب سرکنم

بگفت آنچه کام تو بد دادمت

زبان سخن‌سنج بگشادمت

درین کار باشد خدا یار تو

منم درد و گیتی مددکار تو

پس آنگاه لیمو و رمان چند

زخوان برگرفت آن شه ارجمند

به دست یکی داد زان مهتران

بدادش هم او نیز بر دیگران

همان رادمردی که بودم قرین

نهاد آن همه نزد من بر زمین

یکی خرمن اندر برم گرد کرد

ز رمان سرخ و ز لیمون زرد

همه میوه‌ها کاندر آن انجمن

بد از رأفت شاه، شد زان من

چو بر من ز شه پرتو مهر تافت

درون و برونم همه نور یافت

یکی تشنه بودم شدم سیرآب

یکی ذره بودم شدم آفتاب

تن خاکی‌ام جان دیگر گرفت

سرم افسر از فر داور گرفت

دوصد شکر کافروخت زان محفلم

به نور حسینی چراغ دلم

تعالی الله از بخت بیدار من

که آن شب در آن خواب شد یار من

 
sunny dark_mode