گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

کشان روزبانان به بند اندرش

بردند زی مرد بد گوهرش

سپهبد ازآن کافر زشت نام

بتابید روی و نکردش سلام

یکی زان میان بر به مسلم بگفت

که ای گشته با بند و زنجیر جفت

چرا بر به سالار فرخنده نام

به فرمانگذاری نکردی سلام؟

بدو گفت مسلم که فرمانروای

مرا نیست جز پور شیر خدای

سلام ار به فرماندهی بایدم

بدان شاه دنیا و دین شایدم

ازین گفته فرمانده ی بدسگال

برآشفت وزد بانگ بربی همال

که ای فتنه گر مرد پرخاشجوی

ازین فتنه سازی چه دیدی بگوی

که برتافتی رخ ز امرامام

سردین پژوهان کنارنگ شام

چو فرخ سپهدار از او این شنفت

خروشید و با مرد نا پاک گفت

تو رخ تافتستی زامر امام

نهادستی اندر ره فتنه گام

نباشد امامی به روی زمین

به جز پاک سبط رسول امین

روا نیست ای کافر زشت نام

که خوانی ستمگستران را امام

امام آن بود کش به دین اندرا

خداوند بگزید و پیغمبرا

چو بشنید این کافر زشت خوی

بدو گفت کای مرد پرخاشجوی

جز امروزت اززندگی بیش نیست

به مرگ توشاه تو باید گریست

به بام دژ اندر ببرم سرت

وزآنجا به کوی افکنم پیکرت

که ازهاشمی زاده گان زین سپس

نگردد دگر گرد آشوب کس

بدو گفت شیر نیسان رزم

چو درکشتنم گشته عزم تو جزم

گزین کن ز مردان این انجمن

یکی را بنیوشد اندرز من

کند آنچه گویم پس از کشتنم

نیندیشد از کینه ی دشمنم

بدو گفت پور زیاد اینچنین

که یک تن خود ازانجمن برگزین

نگه برچپ و راست مسلم فکند

بدان بد سگالان ناهوشمند

درآن انجمن زان بزرگان که دید

عمر زاده ی سعد رابرگزید

بدو گفت زین خیل ناپاکزاد

شماری تو خود قریشی نژاد

به نزد من آی و فرادار گوش

به گفتار گوینده بسپار گوش

بتابید از او زاده ی سعد روی

نمی خواست رفتن به نزدیک اوی

بدو گفت فرمانده ی زشت کیش

که بشتاب سوی پسر عم خویش

زمانی به گفتار او گوش دار

هرآن آرزویی که دارد برآر

به فرمان اوپور سعد پلید

بر مسلم پاک گوهر چمید

بدو گفت سالار بگمار هوش

سه اندرز دارم بدان دار گوش

نخست آنکه هفصد درم وام دار

شدستم درین فتنه پرور دیار

تو بفروش درع و سمند مرا

همان آب داده پرند مرا

بهایش بدان وام خواهان سپار

مخواه از پس کشتنم وامدار

و دیگر چو بی سر شود پیکرم

تو بسپار پیکر به خاک اندرم

ودیگر فرستاده ای کن روان

بر پور پیغمبر انس و جان

زمرگ من او را رسان آگهی

که گیتی زعم زاده ات شد تهی

مپیما بدین مرز ره زینهار

زکوفی سپه چشم یاری مدار

چو پور زیاد این سخن ها شنفت

بخندید و با زاده ی سعد گفت

که آنچت سرآید برو کار بند

میندیش کز ما نبینی گزند

ازآن پس که او کشته گردید خوار

به مال و تن او مرا نیست کار

سوی مرز ما گر نیارد شتاب

زیثرب زمین زاده ی بو تراب

بدو ما نگردیم رزم آزمای

وگر او سپارد ره مرز مای

نمانیم کآید بتازد همی

علم بر به شاهی فرزاد همی

وزان پس که بد گوهر راز راند

به بر پور بکربن حمران بخواند