گنجور

 
بلند اقبال

شبی رفت دزدی سوی خانه ای

که چون مرغ پیدا کند دانه ای

بسی جستجوکرد چیزی ندید

ز بدبختی خویش شد ناامید

ز گرما بر اوگشت غالب عطش

که نزدیک آن شد که افتد به غش

بیامد پی آب نزدیک چاه

به چاهش بیفتاد ناگه نگاه

که نه چرخ دارد نه دلوونه بند

مؤذن صفت شد صدایش بلند

که ای صاحب خانه بیدار شو

ز حال خود ومن خبردار شو

برفتیم لب تشنه از خانه ات

ندیدیم بومی به ویرانه ات

برون آ در خانه ات را ببند

مبادا که غیری رساندگزند

ببین تا چه خوش گفت او درجواب

که داده است ما را خدا فتح باب

کسی راکه جاه است بی بند ودول

چه باکش ز دزد وچه ترسش ز غول

مرا نیست مالی کهترسم ز کس

نه دزدم که خوف آورم از عسس