گنجور

 
بلند اقبال

ببین صنع صانع دراعضای خود

به حیرت شواز فرق تا پای خود

به یکپاره پیه بنهاده نور

که چشم تو بیند ز نزدیک ودور

به رفتن تو را پای رفتار داد

به گفتن تو رانطق وگفتا رداد

مرا حیرت آید که یک چشمه آب

گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب

به سر پنجه های توناخن نهاد

که آسان توانی گره را گشاد

چه رگها به جسم تو انداخته

به کشت وجود توجو ساخته

تو را یک زبان داده است ودو گوش

که دوبشنو وگو یک از روی هوش

به عالم چه چیز است کاندر تونیست

تو خودمی ندانی سرشتت زچیست

زحکمت به اعضا نهاد استخوان

که تا سخت گرددبدنها از آن

تو را داددندان که تا نان خوری

همت داده نان تا به دندان خوری

خدائی که دندان دهد نان دهد

چرا آرد پس کس به انبان نهد

 
sunny dark_mode