گنجور

 
بلند اقبال

به فردوس استاد منشاد باد

ز ابجد الی ضظغم داد یاد

پس از آن مرا فارسی خوان نمود

کلام عرب پس به درسم فزود

چو از صرف و از نحو گشتم خبر

بدیدم به حالم ندارد ثمر

چو از فقه و منطق شدم مستفیض

ندیدم شفائی به حال مریض

ز اعداد و رمل و نجوم و حساب

ندیدم به احوال خود فتح باب

نبستم از این علم ها هیچ طرف

به باطل همه عمر من گشت صرف

چو از علم عشق آگهم کرد دوست

بدیدم که علمی اگر هست اوست

در آنجا همه بحث از وحدت است

نه از ارث اموات و از قسمت است

چو آگاه گردیدم از علم عشق

بس اسرار را دیدم از علم عشق

غرض اینکه علم ار بود عاشقی است

کسی را که این علم نبود شقی است

اگر علم خواهی بخوان علم عشق

بیا تا نمایم بیان علم عشق

در آنجا همه مبحث از دلبر است

که غائب ز چشم و چو جان در بر است

در او وصفها باشد از روی دوست

پریشان سخنها ز گیسوی دوست

حکایت ز وصل است و از اشتیاق

شکایت ز بخت است و درد فراق

در آنجا سخن نیست از کفر و دین

نه از دوزخ و نه زخلد برین

نه از نیک و زشت و حلال و حرام

نه از دیر و کعبه نه از ننگ و نام

همه باب و فصل وی از وحدت است

عدد یک بود هر چه در کثرت است

کسی دارد ار روی دل با یکی

شده است آگه از علم عشق اندکی

شود بیخود از علم عشق آنچنان

که خود را نبیند دیگر در میان

کنداحوالی دور از چشم او

رود علت کوری از چشم او

به عالم نبیند به جز روی دوست

به هر سو کند رو همی بیند اوست

ولی هر که دم زد ز اسرار عشق

شود همچو منصور بر دار عشق

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی