گنجور

 
بلند اقبال

گرچه به ملک سخنوری شهم اما

غیر طلبکارها سپاه ندارم

کفش ندارم کلاه چون شودم نو

کفش چو نو گرددم کلاه ندارم

مال بود مار وجاه چاه از آنرو

مال نخواهم هوای جاه ندارم

سینه ام از بس ز درد وغصه بود تنگ

آه که در سینه جای آه ندارم

هرکه توبینی بو رهیش به جائی

من به جز از کوی دوست راه ندارم

 
sunny dark_mode