گنجور

 
بلند اقبال

خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن

گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن

تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من

یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن

دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن

ویرانه را گنج است جا پس جا در این ویرانه کن

تا کاروان مشک چین ناید دگر در این زمین

در راه باد صبحدم زلف دو تا را شانه کن

در حلقه زلف بتان تا بلکه زنجیرت کنند

ار عاقلی چندی دلا خود را بیا دیوانه کن

این باده ها ساقی کجا ما را کفایت می دهد

گرباده پیمائی کنی خم بهر ما پیمانه کن

باشد بلنداقبال را وحشی دل رم کرده ای

در دام زلف خویشتن صیدش ز خال دانه کن