گنجور

 
بلند اقبال

غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند

گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند

شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست

نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند

دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی

تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند

دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند

تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند

چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم

تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند

هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر

رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند

هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی

تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند

بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی

تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند

چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن

گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند

 
sunny dark_mode