گنجور

 
بیدل دهلوی

ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب

خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب

پیغام عجز من ز غرورت شنیدنی‌ست

مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب

در هرکجا نگاه پر افشان روز بود

شوق تو د‌اشت اینهمه سامان آفتاب

شب محو انتظارتو بودم دمید صبح

گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب

چون سایه پایمال خس و خار بهتر است

آن سرکه نیست‌گرم ز احسان آفتاب

از چرخ سفله‌کام چه جویم‌که این خسیس

هر شب نهان‌کند به بغل نان آفتاب

همت به جهد شبنم ما نازمی‌کند

بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب

ای لعل یار ضبط تبسم مروت است

تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب

چون ماه نو ز شهرت رسوایی‌ام مپرس

چاکی کشیده‌ام زگریبان آفتاب

بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم

ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب

در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب

از طلعت نقاب طلسم بهار صبح

در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب

سروقدتومصرع موزونی چمن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه