گنجور

 
بیدل دهلوی

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم

کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم

صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت

چراغ در ته دامان‌ گرفته ظلمت خویشم

هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین

به هرنفس‌که‌کشد صبح من قیامت خویشم

غبار هرزه‌ دویهای آرزو که نشاند

به‌گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم

فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد

به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم

چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت

به باد می‌روم و غرهٔ اقامت خویشم

مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان

بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم

چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد

چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم

به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن

نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم

ز آبروی حبابم ‌کسی عیار چه گیرد

جز این‌ نیم نفس انفعال مهلت خویشم

می‌ام‌ کم است دماغم فروغ محو ایاغ است

گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم

ز خاک راه قناعت‌ کجا روم من بیدل

به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وحشی بافقی

به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم

سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم

سزای خدمت شایسته است لطف چه منت

ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم

عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه