گنجور

 
بیدل دهلوی

نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم

نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم

بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب

در شکنج قفس از وضع ادب‌ کوش خودم

گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است

بی‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم

چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست

مژه ‌گر باز کنم خواب فراموش خودم

خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن

عالم افسانه و من پنبه کش ‌گوش خودم

ای بسا سعی عروجی‌ که دلیل پستی است

همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم

درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا

من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم

چه خیالست‌ کشم حسرت دیگر چو حباب

من‌ که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم

بیدل از فکر غم و عیش ‌گذشتن دارد

امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جویای تبریزی

بی تو بیگانه چو عکس رخت از هوش خودم

با تو چون جوهر آیینه فراموش خودم

مست کیفیت خود گشته ام از دولت عشق

بیخود از نشئهٔ توحید و قدح نوش خودم

حاصل محو خیالی است پریشان مغزی

[...]

بیدل دهلوی

صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم

اینقدر یاد که کرده‌ست فراموش خودم

ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است

چون صدف‌ خسته دل از فکر دُر گوش خودم

حیرت از لذت دیدار توام غافل ‌کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه