گنجور

 
بیدل دهلوی

به عشقت‌ گر همه یک داغ سامان بود در دستم

همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم

درین‌گلشن نه‌ گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم

ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم

ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌خانهٔ هستی

ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم

به هر بی‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع

کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم

ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی

چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم

به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد

ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم

پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران

به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم

جنون آوارهٔ دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم

مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم

کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت

به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم

درین مدت‌که سعی نارسایم بال زد بیدل

همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم

ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم

به غارت رفته‌ام تا ازکفم رفته‌ست‌گیرایی

چو بوی‌گل نمی‌دانم چه دامان بود در دستم

فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه