گنجور

 
بیدل دهلوی

در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام

از دیر تا به ‌کعبه همین سنگ خورده‌ام

هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است

اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام

محمل کش تصور خلد انتظار کیست

گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام

پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند

تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام

امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد

من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام

در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است

آهی نکرد گل ‌که به باغش نبرده‌ام

اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست

نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام

خجلت چو شمع‌ کشته ز داغم نمی‌رود

آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام

گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد

از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام

در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار

بیدل هنوز زندهٔ عشقم‌، نمرده‌ام

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

ایزد چو مرده خواند مر آن را که مرد نیست

من نیز خویشتن را مرده شمرده‌ام

از اعتقاد پاک وز ایمان پر خلل

بر مرگ دل نهاده‌ام و دین سپرده‌ام

دشمن به دوستان خبر افکند مرگ من

[...]

خاقانی

خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من

زانگه که کعبه‌وار در این سبز پرده‌ام

گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیده‌ام

ورچه ز هر که خصم بد آسیب خورده‌ام

در کار هیچ دوست منافق نبوده‌ام

[...]

فضولی

جان را به لعل چون شکرت تا سپرده‌ام

دیدست لذتی که من از رشک مرده‌ام

شوق تو رهنمای وجودم شد از عدم

نی من به اختیار خود این ره سپرده‌ام

در غربت وجود که وادی حیرتست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه