گنجور

 
بیدل دهلوی

مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک

باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک

تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون

گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک

کام امید چسان جام تسلی‌گیرد

که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک

به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن

برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک

اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری

می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک

گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب

نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک

منع آشوب هوسها نشود عزلت ما

سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک

تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است

تا خموش است نگردد جگر مینا خشک

نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما

خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک

اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست

سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک

نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما

یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک

حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل

آب آیینه نسازد اثر گرما خشک

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک

با صدف بود لبی در جگر دریا خشک

اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد

از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک

کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه